نکته ها
بسم الله
عاشقانه های بزرگان
عالمان دینی جدا از سبک زندگی زاهدانه و عارفانه شان مثل همه ما بودند؛ آدم هایی عادی که مثل ما در این دنیا با همه گرفتاری هایش زندگی کردند، زندگی و خانواده داشتند و مثل همه ما در زندگی روزمره شان با کلی آدم و اتفاق روبه رو می شدند.
راجع به زندگی عارفانه و مجتهدانه بزرگان دینی زیاد دیده، شنیده و خوانده ایم اما کمتر کسی هست که بداند این بزرگان چطور زندگی می کردند و رفتارشان با اعضای خانواده چطور بوده؟ با همسرشان چطور برخورد می کردند یا حتی ماجرای ازدواجشان چگونه بوده؟ نکته ای که انگار حلقه گمشده سیره عملی و زندگی آنهاست.
تلاش ما در این مقاله،
پرداختن به همین گوشه جذاب و مهم اما مغفول مانده زندگی بزرگان دینی است.
حالا دیگر کمتر کسی هست که از نامه عاشقانه و لطیف امام خمینی (ره) به
همسرشان اطلاعی نداشته باشد و البته کمتر کسی هست که بداند مثلاً صاحب
تفسیر المیزان با درگذشت همسرش چقدر اشک ریخته. شاید برای شما هم جالب باشد
که سبک زندگی عاشقانه و خانوادگی بزرگان دینی را بدانید؛ رفتاری که شاید
بهترین الگو برای سبک زندگی دینی خانواده های مذهبی امروزی هم باشد.
این
شما و این عاشقانه های علما.
گریه علامه
علامه طباطبایی
بعد هم که تا سه چهار سال هر روز سر مزار همسرش می رفت و بعدتر هم شد هفته ای دو روز به صورت مرتب. می گفتند بنده خدا بایستی حق شناس باشد. اگر آدمی نتواند حق مردم را ادا کند حق خدا را هم نمی تواند ادا کند.
برگرفته از سخنان فرزند علامه سید محمد حسین طباطبایی (ره)
زیارت بی ثمر
شیخ رجبعلی خیاط
برگرفته از کتاب «نکته ها از گفته ها» اثر استاد فاطمی نیا (جلد اول)
زنگ نزدم که اذیت نشوید
میرزا جواد آقا تهرانی
موقع اذان که اهل خانه بیدار شده بودند، همسرش در را باز کرده بود و رفته بود خانه. بچه ها که دوره اش کرده بودند و خرده گرفتند که چرا لااقل زنگ نزدید تا وسط این سرما در را برایتان باز کنیم، جواب شنیده بودند: « شما خواب بودید. زنگ من موجب اذیت و آزار شما می شد!»
خانه شان دیدنی بود. با اینکه وسایل ساده ای داشتند، اما همه چیز توی خانه «ست» شده بود. مرتب و زیبا. حتی رنگ پرده ها را هم با رنگ خانه «ست» کرده بودند. برای بقیه عجیب بود که یک روحانی و عالم دینی چنین خانه ای داشته باشد. سراغ جواب که رفته بودند، این طور جواب شنیدند: « موقعی که ازدواج کردم، همسرم از خانواده آبرومند و نسبتاً متمکنی بود و من گفتم که طلبه هستم و چیز زیادی ندارم و آنها بدین صورت قبول کردند ولی بعدها می دیدم هر وقت اقوام و خویشان همسرم به منزل ما می آمدند، خانه سروسامان خوبی نداشت و باعث خجالت و شرمندگی همسرم می شد. لذا به خاطر احترام به همسرم و رضایت او منزل را بدین صورت درآوردم که مشاهده می کنید و این موجب رضایت و خشنودی او شد. زینت منزل فقط به خاطر رضایت او بوده نه برای تمایل خودم به تجملات و زرق و برق دنیوی».
برگرفته از زندگی میرزا جواد آقا تهرانی (ره)
نوبت من است
امام خمینی (ره)
اذان ظهر را که گفتند، چشم شان به آقا افتاده بود که می رود توی آشپزخانه، لابد طبق معمول برای وضو. اما وضوی آقا این بار خیلی طول کشیده بود؛ بیشتر از هر وقت دیگر. نگران شده بودند. رفتند سمت آشپزخانه که ببینند خدای نکرده اتفاقی برای آقا نیفتاده باشد. وارد آشپزخانه که شدند، خشک شان زد. آقا بود و آستین های بالا زده یک کپه ظرف شسته شده ترو تمیز. آقا که تعجب شان را دیده بود، لبخندی زده بود و گفته بود حرف هایتان را که شنیدم، احساس کردم که این دفعه نوبت من است که ظرف ها را بشویم.
برگرفته از کتاب «مهربان تر از نسیم» انتشارات ذکر
مرد غریب، زن غریب
آیت لله مجتهدی تهرانی (ره)
همسر مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
می ترسم کسی نباشد به استقبالتان بیاید
شهید مطهری
برگرفته از خاطرات همسر شهید آیت الله مرتضی مطهری
منبع:نشریه همشهری آیه سال چهارم اردیبهشت
********************************************************************************************
بسم الله
روضه حضرت زهرا سلام الله علیها و ...
بسم الله
توجه به فضایل و رذایل اخلاقی
انسان را در موقعیتی قرار میدهد که در مسیر الی الله قرار گیرد تا در سایه
آن لذت حضور خداوند را در تمام لحظات زندگیاش احساس کند، یکی از مسیرهایی
که باعث میشود اخلاق در دل و جان آدمی نفوذ پیدا کند، نشستن در پای درس
اساتید اخلاق است.
آنچه پیشرو دارید سلسله مباحث اخلاقی مرحوم
آیتالله عبدالکریم حقشناس است که با موضوع «اهمیت ماه رجب» در مسجد
امینالدوله ایراد شده است.
*معنی رجب و عظمت آن
عرض
شد در باب ماه رجب که؛ «ترجیب» به معنای تعظیم است، یعنی این ماه، ماه
بزرگی است و شما باید ماه رجب را بزرگ بشمارید. پروردگار عزیز فرموده: رجب،
«شهر الله الأصب» است؛ یعنی در این ماه، رحمت ریزش دارد و باز فرموده:
رحمت، رحمت من است. عبد، عبد من است، ماه ماه من است.
در صورت
تبعیت، در صورت توجه، به قدری از رحمت بر سر شما میریزد و مقامهایی به
شما اعطا میفرماید که «مَا لَا عَیْنٌ رَأَتْ وَلَا أُذُنٌ سَمِعَتْ وَلَا
خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ»، عرض کردم، در هر شب ماه رجب از اول شب ندا
میشود: آی کسی که به من طاعت و بندگی ادامه میدهی، بلند شو! «ایها
المستغفرون قوموا» ای کسانی که از خداوند غفران میخواهید، برخیزید! این
ندا همیشه است.
نشد که من این فرمایش امام سجاد (علیه السلام) را برای شما
بخوانم و تمام بکنم که فرمود: بین شب و روز باغستانی است که متقیان، حیات
قلبشان حضور در این باغستان است، آنجا خوشاند، نه از باغهای ظاهری، چه
بسا آن باغهای ظاهری برای آنها نعمت نیست، آنها وقتی در باغ هستند که با
محبوب حقیقی راز و نیاز میکنند، عرض کردم یک قسمتش را «فذابوا سهرا
فیاللیل و صیاما فیالنهار فعلیکم بتلاوة القرآن فی صدره و بالتضرع و
الاستغفار فی آخره»، تلاوت قرآن در صدر شب، در اول شب و تضرع و استغفار در
آخر شب.
«و اذا ورد النهار فأحسنوا مصاحبته بفعل الخیرات وترک
المنکرات»، وقتی که روز شد، عمل صالح بیاورید و مراقبت کنید که در مظان
گناه واقع نشوید، بعد حضرت میفرماید: «و کان الرحلة قد اظلتکم»، هر روز
ملک الموت صحیفه عمل شما را نگاه میکند، دقیقاً! وقتی که حضرت در مقام
معراج به عالم بالا عروج فرمودند، فرمودند: جبرئیل، چرا از دیدن این فرشته
یک قدری لرزه بر من عارض شد؟ عرض کرد: یا رسولالله! این قابض الارواح است
که دقیقهای از فرمان پروردگار، روی برگردان نیست.
*فرزند آدم سه مصیبت دارد
عرض
نکردم در لیالی قبل که پروردگار به متقیان نسبت به عملشان هشدار میدهد؟
مثلاً یک کسی امروز آمد، گفت: به من گفتند: آن عملی که تو کردی مناسب مقام
ایمانی شما نیست. عرض نکردم در آن حدیث که نسبت به بعضیها هشدار میدهند؟
اینها را مواظب عملشان هستند شاید بعضیها خدایی نکرده از قلم افتاده باشند،
پس چرا هر کاری ما میکنیم هشدار به ما نمیدهند؟
حضرت امام
سجاد(علیه السلام) فرمودند: این پسر آدم هر روز سه مصیبت دارد: مصیبت اول روزی است که
از عمرش کاسته میشود؛ اگر نقصانی در مال او ظاهر شود غمگین میشود و حال
آنکه مال قابل جبران است؛ اما عمر قابل جبران نیست، شب و روزی که از شما
خداحافظی میکنند و در روز قیامت نسبت به عملیات شما شهادت میدهند و هنگام
رفتن میگویند: ما رفتیم، گردش فلک است دیگر؛ تا یومالقیامه ما را
نخواهید دید، ما رفتیم، حضرت فرمود: شب و روز در شما عمل میکنند. هی بر
سنّ شما اضافه میشود.
حالا که شب و روز در شما عمل میکند، شما هم
در شب و روز عمل کنید، مصیبت دوم چیست؟ روزی شماست، که اگر از حلال باشد
باز حساب میکشند، و فیحلالها حساب است؛ در شبهاتش عتاب است و در حرامش
عقاب است، حضرت فرمودند: از همه بزرگتر مصیبت سوم است که من حالا یک مرحله
به آخرت نزدیک شدهام نمیدانم جزو کدام طایفه اسم مرا نامزد کردهاند؟ آیا
جزو مطیعین هستم؟
حضرت(علیه السلم) فرمودند: «فالبدار البدار» زود، زود و
«الحذار الحذار من الدنیا و مکایدها» مواظب کنید، مواظب باشید، مبادا در
تله بیفتی داداش جون! انسان یک استاد میخواهد، یک رفیق «الرفیق ثم
الطریق».
*نزد چه کسی علم میآموزید
مرحوم
حاج محمد حسن اخوان پای وعظ میرفت، یک نفر صوفی مشرب که تازه پیدا شده
بوده و تفسیر میگفت و از اهل گناباد بود، حاج مقدس به ایشان گفت: حاج محمد
حسن پای تفسیر و وعظ این شخص نرو! این کج است ـ خوب حاج مقدس مرد
فوقالعاده شریفی بود ـ حاج محمد حسن به ایشان گفت: نه! یک چیزهای تازهای
میگوید.
باز هم حاج مقدس ایشان را نهی کرد، اما نتیجه نداد، حاج
محمد حسن مرد خوبی بود، خودش برای من نقل کرد یک شب در عالم رؤیا دیدم
جمعیتی جمع شده است و رسول اکرم(صلی الله علیه وآله) هم تشریف دارند؛ گفت: جلو رفتم، پیش خود
گفتم: بروم به پیغمبر خودم سلامی عرض کنم، اظهار محبت بکنم؛ وقتی رفتم جلو
عرض کردم: سلام علیکم یا رسولالله، فرمود: سلام علیکم حاج محمد حسن
گنابادی! گفتم: آقای گنابادی نیستم! من محمدی هستم!، پیغمبر(صلی الله علیه وآله) گفت: خیر!
تو گنابادی هستی، البته حاج محمد حسن بعد از آن دیگر سراغ آن فرد نرفت،
حالا ببین داداش جون! چه طور نسبت به عمل انسان هشدار میدهند!
*یقین مؤمن مانند روشنی آفتاب است
امیر
المؤمنین(علیه السلام) فرمود: یقین مؤمن نسبت به ماوراء، نسبت به عوالم اخرویه، مثل
یقین به مشاهده آفتاب است؛ یعنی پروردگار، در اثر استقامت به او ایمان
دیگری میدهد: «لأ شربنا قلوبهم الایمان»، ایمانشان در اثر استقامت، ایمان
اشرابی میشود؛ دیگر شکی ندارند، پروردگار یقین را در قلبشان سرازیر میکند
و قلبشان را از آن سیراب میکند!
حضرت(علیه السلام) میفرماید: فهل یحرص
علیها لبیب او یسر بلذتها اریب و هو علی ثقة من فنائها؟»، أریب به معنی
عاقل است؛ آیا شده است عاقلی، به چیزی که در معرض فناست، دل ببندد، و به آن
حرص بزند و از لذت کوتاه مدت آن شادمان شود؟ «أم کیف تنام عین من یخشی
البیات؟»، و چگونه کسی که از بلای نیمه شب میترسد به راحتی میخوابد؟
*فرصتها را غنیمت بدانید
خوب!
باید هر شب قبل از اینکه استراحت بکنید از پروردگار بخواهید که مبادا در
دارالتجاره بسته شود، رسول اکرم(صلی الله علیه وآله) جانمازشان بالای سرشان، مسواکشان بالای
سرشان، وقتی که بر میخواستند، حمد خدا را میکردند و میفرمودند:
«الحمدلله الذی احیانی بعد ما اماتنی» شکر میکردند.
شاید یک مرتبه
همانجا، همان خواب، همان رختخواب، ملک الموت آمد؛ باید این چند روزه که از
ایام متبرکه رجب، مثل وفات، مبعث و ... باقی مانده است مغتنم بشماری،
امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: حسنم «فابک علی خطیئتک» گریه کن برگناهانی که
کردهای! بر بیچارگیهای خودت گریه کن! مبادا خصوصیات اطراف، تو را مشغول
بکند. خوب دیگر یک ربع شما را زحمت دادم، تذکراتی بود.
*بیمه واقعی اطاعت خداست
«فاغتنموا
فرص الخیر فانها تمر مر الحساب»، فرصتهای خوب میگذاردها! دریاب خودت
را، بیمه کن خودت را به اطاعت خدا، به پروردگار عرض کن: بار الها مرا
دریاب! من بیچارهام! هی التماس کن تا پروردگار عزیز تو را دریابد؛ قبل از
خوابیدن، داداش جون! یک تسبیحات حضرت زهرا بگو؛ آن آمن الرسول را بخوان.
هی
سوره «اذا وقع» میخوانی، آن هم به قصد اینکه پروردگار صنّار، سه شاهی به
تو بدهد، میدهد آقا جون! لازم به خواندن سوره «اذا وقع» نیست، سوره
«تبارک» را بخوان که انشاءالله قبرت توسعه پیدا کند، یک قدری قرآن بخوان
که با قرآنی بخوابی، آن وقت به امید پروردگار سحر برخیزی و ندای ملک داعی
ماه رجب را لبیک بگویی.
عماریون
*********************************************************************************
بسم الله
چشمش افتاد به مصطفی شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا میخندی»
به نقل از باشگاه خبرنگاران، غاده چمران همسر
لبنانی شهید چمران بخشهایی از زندگی مشترک خود با مصطفی چمران را بازگو
می کند. این اظهارات تحت عنوان کتاب «نیمه پنهان ماه» به چاپ رسیده است.
آنچه میخوانید، بخشهایی از این کتاب است:
پدرم
بین آفریقا و چین تجارت می کرد و من فقط خرج میکردم، هر طوری که
میخواستم. پاریس و لندن را خوب می شناختم، چون همه لباسهایم را از آنجا
میخرید.
در دیداری که به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان
به من گفت: «ما مؤسّسهای داریم برای نگهداری بچّههای یتیم. فکر میکنم
کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من میخواهم شما بیایی آنجا با
چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.
یک
شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم، چشمم به یک نقّاشی که در تقویمی
چاپ شده بود، افتاد. یکی از نقّاشیها زمینهای کاملا سیاه داشت و وسط این
سیاهی، شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت، خیلی کوچک بود. زیر
نقّاشی به عربی شاعرانهای نوشته شده بود:
«من ممکن است نتوانم
این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق
و باطل را نشان میدهم و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک
باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».
آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه کردم.
هنوز
پس از گذشت این مدّت، نمیتوانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر
آن شعر و نقّاش آن تصویر درک کنم. او کسی نبود جز «مصطفی چمران»... .
مصطفی
لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فکر میکردم کسی که اسمش با جنگ گره
خورده و همه از او میترسند، باید آدم قسی ای باشد، حتی میترسیدم، اما
لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر کرد... .
مصطفی شروع کرد به خواندن
نوشتههای من، گفت: «هر چه نوشتهاید خواندهام و دورادور با روحتان پرواز
کردهام» و اشکهایش سرازیر شد... .
من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... .
یادم
هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفتیم، مصطفی در داخل ماشین
هدیهای به من داد. اوّلین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم،
خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم دیدم روسری است. یک روسری قرمز با
گلهای درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست
دارند شما را با روسری ببینند».
من میدانستم بقیه افراد به مصطفی
حمله میکنند که شما چرا خانمی را که حجاب ندارد میآوری مؤسّسه، ولی
مصطفی خیلی سعی میکرد ـ خودم متوجّه میشدم ـ مرا به بچهها نزدیک کند.
نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها
روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام
آورد... .
آن روز همین که رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته
بود) در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید
«چرا میخندی» و غاده که چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود گفت «مصطفی تو
کچلی ... من نمیدانستم!» مصطفی هم شروع کرد به خندیدن...
...گفتند
داماد باید بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر
بدهد. من اصلا فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد،
رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم
کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم. همه گفتند چی هست، گفتم
«نمیتوانم نشان بدهم» اگر میفهمیدند میگفتند داماد دیوانه است. برای
عروس کادو شمع آورده.
مادرم گفت: «حال شما را کجا میخواهد ببرد؟
کجا خانه گرفته؟» گفتم: میخواهم بروم مؤسسه با بچهها » مادرم رفت آنجا را
دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ... .
مادرم
یک هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را میبوسید و اشک
میریخت. مصطفی خیلی اشک میریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این
همه محبت.
روزی که مصطفی به خواستگاریاش آمد مامان به او گفت:
«شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟
این صبحها که از خواب بلند میشود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک
بزند کسی تختش را مرتب کرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده
کردهاند. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش
مستخدم بیاورید اینطور که در خانهاش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش
داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام،
وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم
دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقتهایی که در خانه نبودیم در
اهواز در جبهه اصرار میکرد خودش تخت را مرتب کند. میرفت شیر میآورد خودش
قهوه نمیخورد ولی میدانست ما لبنانیها عادت داریم، درست میکرد.
گاهی
به نظرم میآمد مصطفی سعهای دارد که میتواند همه عالم را در وجودش جا
بدهد و همه سختیهای زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را.
خانه
ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد
از ازدواجمان ( که لبنانیها رسم دارند و دور هم جمع میشوند ) مصطفی
مؤسسه ماند نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا
نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچهها رفتهاند پیش
خانوادههایشان اینها که رفتهاند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری
که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این
بچهها ناهار بخورم سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته
باشند». گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و
چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچهها
نمیدیدند شما چی خوردهاید» اشکش جاری شد گفت: «خدا که میبیند».
آخرین
نامه مصطفی را باز کرد و شروع به خواندن کرد: «من در ایران هستم ولی قلبم
با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس میکنم فریاد میزنم
میسوزم و با تو میدوم زیر بمباران و آتش. من احساس میکنم با تو به سوی
مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با کرامت. من احساس میکنم هر
لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت
روی وجود شما سیطره میکند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که
وجودتان در وجودم ذوب میشود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را
بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل میکند مرگ را به بقا و ترس را به
شجاعت...».
حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و
پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد اما
میگفت، «چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند».
غاده
اگر میدانست مصطفی این کارها را میکند، عقب نمیآید اهواز میماند و
اینقدر به خودش سخت میگیرد هیچ وقت دعا نمیکرد زخمی بشود و تیر به پایش
بخورد. هر کس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: «غاده دعا کرده من تیر بخورم
و دیگر بنشینم سر جایم».
قرار نبود برگردد... من امشب برای شما برگشتهام
- نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتهای برای کارت آمدی
-
امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به
اهواز برگردم هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی
استفاده نکردهام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که
اینجا باشم... .
وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر
کردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یک روز که
آمدم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و
دستهایم را بوسید... آن شب خیلی تعجب کردم که وقتی حتی پایش را بوسیدم
تکان نخورد احساس کردم بیدار است اما چیزی نمیگوید چشمهایش را بسته
بود... و گفت: «من فردا شهید میشوم» ... ولی من میخواهم شما رضایت بدهید
اگر رضایت ندهید شهید نمیشوم ... من فردا از اینجا میروم و میخواهم با
رضایت کامل شما باشد... آخر رضایتم را گرفت ... نامهای داد که وصیتش بود
گفت تا فردا باز نکنید.
چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر
میکرد؟ مصطفی که کنار اوست. نگاهش کرد. گفت: «یعنی فردا که بروی دیگر تو
را نمیبینم؟» مصطفی گفت :«نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست
گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین
پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمیگردد. دویدم و کلت کوچکم را
بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود
... مصطفی در اتاق نبود... .
...بعد بچهها آمدند که ما را ببرند
بیمارستان گفتند دکتر زخمی شده، من بیمارستان را میشناختم وارد حیاط که
شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. میدانستم که مصطفی شهید شده و در
سردخانه است زخمی نیست.
من آگاه بودم که مصطفی دیگر تمام شد... .
احساس
میکردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در
این سرزمین به خلوص ... مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود
مصطفی. خیلی اذیت شد. شبها گریه میکرد راه میرفت ..بیدار میماند ..آن
لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم.
چون
ما در تهران خانه نداشتیم، در مسجد محل، محله بچگیاش غسلش داده بودند و
او با آرامش خوابیده بود من سرم را روی سینهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با
او حرف زدم ... .
تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن
شب باید تنها برمیگشتم آن لحظه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد... .
بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس
تنم نداشتم حتی پول نداشتم خرج کنم ... .
... هر شب را یکجا میخوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی ... .
از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم که هیچ ... .
میگفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یکجور نداشته باشم بهتر است ...
خدایا
من از تو یک چیز میخواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا
تنهایش نگذار! من میخواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا!
میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فکر کند مثل گلی زیبا
که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر
برود. میخواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در
تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه.
میخواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بینهایت.
خانم
غاده چمران بعد از شهادت ایشان خواب او را می بینند و این گونه تعریف می
کنند:"مصطفی" در صندلی چرخ داری نشسته بود و نمی توانست راه برود دویدم و
پرسیدم :مصطفی چرا این طور شدی؟ ،گفت:شما چرا گذاشتید من به این روز
برسم،چرا سکوت کردید؟،پرسیدم :مگر چه شده؟،گفت:برای من مجسمه ساخته اند
،نگذار این کار را بکنند برو آن را بشکن.
بعد از اینکه این خواب
را دیدم پرس و جو کردم و شنیدم که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی
مجسمه ساخته اند.وسپس می گوید:این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است.
...
گاهی فکر می کنم اگر همه ی ایران را به نام چمران می کردند این، دلم خوش
می کند؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می
کند، هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.
مصطفی
کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی
زنده است. در فطرت آدم ها، در قلب آن ها است. آدم ها بین خیر و شر درگیرند و
باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست
گیری کند.
در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و
عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان! من همیشه می
گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون
آب. زندگی خارج از لبنان و شهر صور در تصور من نمی آمد.
به مصطفی
می گفتم « اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و
ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و
مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم
و برنگردم و من، مخصوصا وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این
مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می سوختم
بیرون کشید. . . .
noorportal.net
*****************************************************************************
بسم الله
حجتالاسلام والمسلمین قرائتی
درباره حلقه انحرافی و ادعای دروغین ارتباط با امام زمان(عج الله تعالی
الفرجه الشریف) مطالب جالبی بیان کرد.
به گزارش راسخون، روزنامه کیهان امروز یکشنبه 22/02/92 نوشت : وی اخیرا
ضمن حضور در برنامه تلویزیونی سمت خدا گفته است: میگویند ما خودمان
مستقیما با امام زمان رابطه داریم، یک آدم منحرفی است میگوید من حکمم از
امام زمان است. ادعاهایی میکنند یک کسانی را نایب امام زمان(عج الله تعالی
الفرجه الشریف)، مدیریت امام زمان(عج الله تعالی الفرجه الشریف)، نمیدانم
نظارت امام زمان (عج الله تعالی الفرجه الشریف) همچین خودشان را به امام
زمان (عج الله تعالی الفرجه الشریف) میچسبانند... میگیم آقا! شما تو حوض
خانه خود شنا نکردهای حالا ادعا میکنید در اقیانوس اطلس شیرجه میروی؟!
قرائتی افزود: شما نسبت به مراجع موجود موضعت چه بود؟ چقدر تقلید کردی؟!
اصلا مرجع شما چه کسی است؟! با نایب امام زمان چه کردید که حالا با خودش...
شما مگر گریه نمیکردید که یا حجهابنالحسن بیا طاغوتها را زیر و رو کن؟
بالاخره امام خمینی(ره) آمد یک طاغوت را برداشت تو چقدر کمک امام(ره)
کردی؟! که حالا میگویی یا حجهابنالحسن بیا همه طاغوتها را از دم بردار
امام خمینی(ره) یک طاغوت را برداشت یا نه؟ شما در حذف یک طاغوت نقشت چه
بود؟! چقدر سختی کشیدی؟... تو برای یک کار کوچک اقدام نکردی! این ادعاهای
بیخودیست؛ انحرافات است.
وی افزود: «یک دکتری هست رئیس دفتر یک کسی یه زمانی بود الان نمیدانم!
خیلی راجع به آن آقا حرفهای رنگارنگ میزدند من بعد زنگ زدم در مورد رئیس
دفترش پرسیدم شما ایشان را که اینقدر مریدش هستی دو تا از کمالاتش را بگو
چون من شناختی روی ایشان ندارم چون خیلی بعضیها میگویند خوب است و
بعضیها میگویند بد است شما بگو، گفت ایشان زیارت عاشورایش ترک نمیشود،
گفتم دیگه، گفت نماز شبش هم ترک نمیشود، گفتم خب عمه من هم این کارها را
میکرد!!
/2759/
##########################
بسم الله
نخستین کسی که با قلم نوشت
نقل شده که حضرت ادریس علیه السلام نخستین کسی است که با قلم نوشت. هم چنین او نخستین کسی است که طرز دوختن لباس را به انسان ها آموخت و حتی در روایات آمده که او با هر سوزنی که می زد تسبیح خدا می گفت.
ادریس(علیه السلام) یکی از پیامبران الهی است و به نظر اکثر مفسران از نوادگان آدم (علیه السلام) به شمار می آید. در تورات آن حضرت اختوخ نامیده شده و آمده است که او فرزند مهلائیل و نواده ی شیث است، و شیث فرزند آدم بوده است که پس از آن حضرت به رسالت مبعوث شد.
پس از آنکه خداوند ادریس (علیه السلام) را به مقام نبوت مفتخر ساخت، در میان مردمی که از شریعت شیت پیامبر سرپیچی می کردند به دعوت پرداخت تا آنها را به سوی سعادت رهنمون سازد.
نقل شده که آن حضرت نخستین کسی است که با قلم نوشت. هم چنین او نخستین کسی است که طرز دوختن لباس را به انسان ها آموخت و حتی در روایات آمده که او با هر سوزنی که می زد تسبیح خدا می گفت:
برخی محل ولادت آن حضرت را در بابل گفته اند که پس از آن به مصر آمد و در آنجا سکنی گزید و به دعوت مردم به اطاعت از حق و امر به معروف و نهی از منکر مشغول شد. مردم زمان او به زبان های مختلفی سخن می گفتند و تمام آن زبان ها به او تعلیم داده شده بود، همچنین او نخستین کسی است که حکمت را استخراج کرد و علم نجوم و حساب را به مردم آموخت.
او آن چنان به فراگیری علم و دانش علاقه مند بود که طالبان علم را از اطراف و اکناف فرا خواند. آنها را اکرام نمود و در برترین منازل جای داد (سمبح عاطف الزین، ص 97)
در قرآن کریم اگر چه تنها با عبارات کوتاه از ادریس (علیه السلام) یاد شده است، اما اوصافی که برای آن حضرت ذکر شده است بسیاری از معارف را در بر دارد. از این تعابیر می توان به صدیق و نبی، صبر و رفعت مکان آن حضرت اشاره نمود.
ادریس (علیه السلام) به فرمان الهی به سوی نسل قابیل مبعوث شد تا آنها را به سوی توحید دعوت کند و از کفر باز دارد، اما آنها او را تصدیق نکردند و آن حضرت با آنها وارد جنگ شد و خداوند به او توانایی داد تا با باران اندکش بر آنها چیره شود، به همین دلیل از او به عنوان نخستین مجاهد در راه خدا یاد شده است.
آن حضرت به نظر اکثر مفسران، اولین کسی بود که توجید و اصول شریعت را آموخت، خداوند او را به دارا بودن رفعت و مقام عالی می ستاید از میان شاگردان آن حضرت، تعدادی بیش از دیگران جذب تعالیم آن حضرت شدند که بعدها برای انتشار دعوت آن حضرت به اطراف و اکناف فرستاده شدند
آمده است که ادریس (علیه السلام) صائم الدهر بود و در اطاعت و عبادت خداوند سر از پا نمی شناخت، به همین دلیل برای او در هنگام افطار طعام بهشتی نازل می گردید. اکثر مفسران و عالمان تفسیر آیه ی " و رفعتاه مکاناً علیاً " را عروج آن حضرت به آسمان دانسته اند چنان که آنها بر این باورند که آن حضرت تا به امروز زنده است.
آیت الله جوادی آملی معتقد است مقصود از رفعت حضرت ادریس (علیه السلام) نمی تواند تنها رفعت مکانی باشد چرا که تنها حضور در آسمان ها نمی تواند باعث شرافت باشد زیرا در این صورت ماه و ستارگان که در آسمانند باید از انسان برتر باشند. پس آنچه که در خصوص آن حضرت ستوده می شود. رفعت مکانی آن حضرت است زیرا خداوند رفیع الدرجات است و هر که به او نزدیک شود علو و رفعت می یابد.[جوادی آملی، تفسیر موضوعی، ج 6 ذیل حضرت ادریس (علیه السلام)]
از آن جهت که ادریس (علیه السلام) قبل از نوح (علیه السلام) می زیسته است، قطعاً دسترسی تاریخی به کیفیت زندگی آن حضرت دشوار خواهد بود، از سوی دیگر نفوذ اسرائیلیات در داستان ها کاملاً مشهود است به همین دلیل نمی توان به همه ی متون مربوط به زندگی آن حضرت تکیه کرد.
عارف نامدار ابن عربی، بر این باور است که ادریس (علیه السلام) زنده است و در آسمان چهارم حضور دارد و معنای و رفعناه مکاناً علیاً را ارتفاع به آسمان چهارم می داند اما این گفتار مستند علمی و تاریخی ندارد چنان که علامه طباطبائی نیز معتقد است بسیاری مطالب مربوط به آن حضرت از اسرائیلیات وارد منابع اسلامی شده است. (طباطبائی، ج 2، ص 107)
آمده است که ادریس (علیه السلام) صائم الدهر بود و در اطاعت و عبادت خداوند سر از پا نمی شناخت، به همین دلیل برای او در هنگام افطار طعام بهشتی نازل می گردید. اکثر مفسران و عالمان تفسیر آیه ی " و رفعتاه مکاناً علیاً " را عروج آن حضرت به آسمان دانسته اند چنان که آنها بر این باورند که آن حضرت تا به امروز زنده است
از آنجا که آن حضرت به نظر اکثر مفسران، اولین کسی بود که توجید و اصول شریعت را آموخت، خداوند او را به دارا بودن رفعت و مقام عالی می ستاید از میان شاگردان آن حضرت، تعدادی بیش از دیگران جذب تعالیم آن حضرت شدند که بعدها برای انتشار دعوت آن حضرت به اطراف و اکناف فرستاده شدند. برخی از سفارشات آن حضرت در خصوص پرهیز از کسب های نادرست، قناعت داشتن و توصیه به حکمت به عنوان عامل حیات آدمی، در بسیاری از کتب نقل شده است.
نقل شده که نام ادریس به آن سبب که آن حضرت بسیار درس و روایت می داد از درس مشتق شده است (قرطبی، ص 177، ج 6)؛ در حالی که به عقیده زمخشری ادریس اسم علم است و از چیزی گرفته نشده است، همان طور که واژه ی ابلیس اسم علم بوده، از ابلیس مشتق نشده است. همان گونه که نقل شد ادریس (علیه السلام) بسیار به عبادت خدا می پرداخت. در همین رابطه در روایتی از امام صادق (علیه السلام) آمده است: هر گاه به کوفه رفتی به مسجد سهله برو و حاجات خود را بخواه زیرا آنجا خانه ادریس (علیه السلام) بود که در آن خیاطی می کرد و نماز می خواند.
ادریس (علیه السلام) به فرمان الهی به سوی نسل قابیل مبعوث شد تا آنها را به سوی توحید دعوت کند و از کفر باز دارد، اما آنها او را تصدیق نکردند و آن حضرت با آنها وارد جنگ شد و خداوند به او توانایی داد تا با یاران اندکش بر آنها چیره شود، به همین دلیل از او به عنوان نخستین مجاهد در راه خدا یاد شده است.
فراوری: زهرا اجلال بخش قرآن تبیان
***************************************************************************************************
اشاره قرآن به جنسیت ملکه زنبور عسل
مورس مترلینگ در کتاب زنبور عسل نوشته است:
درباره زنبور عسل کتابهای بسیاری نوشته شده است برای اینکه از آغازتمدن بشیری این حشره بالدار اجتماعی که در کندو به طرزی شبیه به معجزه عسل خوش طعم و و مقوی و معطر را تولید می کرده است مورد توجه مردم قرار گرفته بود.
ارسطو کاتون وارون پلین کولومل پلاریوس و دیگران که همگی از نویسندگان و علمای عصر باستان بودند راجع این حشره کتابهای بزرگ و رساله نوشتند.
آریستوس فانوس فیلسوفی بود که مدت 58 سال در وضع زندگی زنبول عسل تحقیق کرد.
همچنین دانشمند دیگری موسوم به فیلیس کوس دوناس شب و روز در جوار زنبور های عسل زندگی می نمود که جز آنها چیزی نبیند به همین جهت از طرف هموطنان خود موسوم به وحشی گردید.
مطالعه واقعی درطرز زندگی زنبور عسل فقط از قرن هفدهم میلادی آغاز گردید در ابتدای این قرن دانشمند فلاماندی به نام کلونیوس بر اثر مطالعات خود اظهار داشت که یگانه حشره ای که در کندو فقط تخم می گذارد همانا ملکه است و گفت که ملکه دارای آلات تناسلی نرینگی و مادگی(هر دو) می باشد ولی نتوانست این گفته ها را اثبات کند.
بعد او یک دانشمند هلندی به نام سوامردان برای اولین دفعه مطابق اصول علمی شروع به مطالعه در وضع زنبور عسل کرد و به وسیله میکروسکوپ جزئیات زندگی زنبور عسل را از نظر گذرانی و آنها را تشریح نمود و چون بعد از تشریح توانست بطور واضح آلات تناسلی مادگی را در ملکه پیدا کند صریحا گفت که ملکه یک زنبور ماده است و حال آنکه قبل از آن تصور میشد ملکه شاه است یعنی یک حیوان نر است.
نکته ای که موریس مترلینگ در کتاب خود اشاره کرده کاملا درست است تا 300 سال قبل تصور می شد که کندو دارای یک پادشاه و تعدادی سرباز است و هیچ اظهار نظری در مورد جنس ماده زنبور در قرآن نمی شد در قرآن کریم در سوره نحل آیه 68 نوشته شده است.
خداوند در این آیه از قیدهای مونث برای خطاب زنبور استفاده می کند و این آیه دقیقا با این مثاله مطابقت دارد زیرا همیشه اولین بار یک زنبور ماده و تعدادی سرباز محافظ او از کندوی قبلی مهاجرت می کنند و کندوی جدید را تشکیل می دهند!و برای خود خانه درست می کنند.این مساله اولین بار 300 سال قبل کشف شد حال آنکه این حقیقت بطور ماهرانه در 1400 سال قبل در آیات قرآن جاسازی شده است
وَأَوْحَى رَبُّکَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبَالِ بیُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا یَعْرِشُونَ
و پروردگار تو به زنبور عسل وحى کرد که از پارهاى کوه ها و از برخى درختان و از آنچه داربست مىکنند خانههایى براى خود درست کن .
اگر به معنی عربی آیه دقت کنید خداوند در این آیه از قیدهای مونث برای خطاب زنبور استفاده می کند و این آیه دقیقا با این مثال مطابقت دارد زیرا همیشه اولین بار یک زنبور ماده و تعدادی سرباز محافظ او از کندوی قبلی مهاجرت می کنند و کندوی جدید را تشکیل می دهند! و برای خود خانه درست می کنند. این مسأله اولین بار 300 سال قبل کشف شد حال آنکه این حقیقت به طور ماهرانه در 1400 سال قبل در آیات قرآن جاسازی شده است.
بخش قرآن تبیان
****************************************************************************************************
آدما تا وقتی سالمن قدر سلامتی رو ندارن
وقتی بیمار شدن و تو بستر بیماری افتادن اونموقس که تازه می فهمن سلامتی چه نعمت بزرگی بود !
این روزها که کسالت دارم قدر سلامتی رو میفهمم و خدا رو شکر می کنم برای روزهای سالم بودن
و سعی می کنم برای همه ی بیمارها دعا کنم
الانم یه دعا می کنم با هم آمین بگیم :
خدایا ! همه ی مریض ها را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما
یکی از کسانی که این روزها خیلی به یادشم استاد بزرگوارم حضرت آیت الله العظمی آقا مجتبی تهرانی هستند
که خب مدتهاست کسالت دارند و این روزها هم نسبت به قبل خیلی ضعیف تر شدند
عفونت مثانه و مصرف طولانی مدت آنتی بیوتیکهای قوی خیلی ایشون رو ضعیف کرده
از خداوند مهربان خاصاً شفای عاجل این استاد عزیز رو هم مسئلت می کنم .
و اما بعد :
مدتها
پیش یکی از اساتیدم که از بازماندگان قافله ی شهداست و خیلی هم به گردن
من حق دارند و خودشون هم شاگر حاج آقا مجتبی بودند برایم نقل کردند :
یه روز بعد از اتمام نماز تو مسجد بازار تهران خدمت ایشون رسیدم و از ایشون خواستم که من رو موعظه کنند.
اولین ملاقات من با ایشون بود
با اون چشم های پر جذبه ، قد وبالای من رو برانداز کردند و فرمودند :
من که هنوز خودم آدم نشدم چطور موعظه کنم ؟
و جوابم رو ندادند
از مسجد اومدند بیرون
منم دنبالشون راه افتادم
یه چند دقیقه ای که رفتند مجدد رفتم خدمتشون و همون تقاضا رو تکرار کردم و ایشون هم همون جواب رو به من دادند .
تا چهار مرتبه در طول مسیری که می رفتند از ایشون تقاضا کردم و ایشون همون جواب رو دادند .
مرتبه ی پنجم وقتی تقاضام رو تکرار کردم ایستادند و یه نگاهی مثل نگاه اول اما با جذبه ی بیشتر به من کردند .
یه کم ترسیدم
بعد دستم رو گرفتند و به گوشه ای کشیدند و فرمودند :
حالا که تشنه ی موعظه ای خوب گوش کن و عمل کن !
بعد سه نکته رو فرمودند :
( الان از اون سه تا موردی که استادم فرمودند دو موردش رو یادم هست )
اول و از همه مهمتر :
زبانت را در هر شرایطی حفظ کن
دوم : حتما نماز را اول وقت بخوان
پی نوشت ۱ :
من از استادم سوال کردم :
یعنی حفظ زبان از حفظ چشم مهمتر است ؟
استاد فرمودند :
صد البته !
یک عکس از حضرت آقا مجتبی مربوط به سالها پیش
*********************************************************************************************************
سرانجام مهمان نوازی
روزی جمعی با امام حسن مجتبی علیه السلام به حج میرفتندو زاد و توشه آنها از پیش رفته بود. آنها گرسنه و تشنه شدند. ناگاه از دورخیمه کهنه ای را دیدند. به آنجا رفتند. زنی پیر در آنجا نشسته بود. به او سلام کردند.
زن بادیه نشین پیش دوید و ایشان را اکرام کرد و گوسفندی بسته داشت. فوری آن
را دوشید و شیرش را پیش مهمانان آورد و گفت: این شیر را بنوشید و گوسفند
را ذبح کنید و طعام سازید.
مهمانان چنان کردند و بعد از غذا به پیرزن گفتند: ما از طایفه قریشیم. وقتی بازگردیم، باید به نزد ما بیایی تاپاداش احسان تو را بدهیم. این را گفتند و حرکت کردند. شب که شد، شوهر زن از صحرا آمد و گوسفند را ندید.
زن ماجرا را به او گفت. مرد خشمگین شد و گفت: در دنیا یک گوسفند داشتی و آن را به قومی دادی که ایشان را نمیشناختی!
زن گفت: اگر ایشان را میشناختم، بازرگان بودم، نه میزبان. میزبان آناست که طعام به کسی دهد که او را نشناسد.
بعد از چند روز، زن و شوهر از محنت فقر و فاقه به مدینه رفتند. پیرزن به کوچهای داخل شد. امام حسین علیه السلام کنار در منزل ایستاده بود. آن زن را شناخت و به او فرمود:ای زن! آیا مرا میشناسی؟
زن گفت: نه.
حضرت فرمود: من آنم که آن روز مرا به شیر و گوسفند مهمان کردی. امام به او هزار گوسفند و هزار درهم بخشید و او رانزد امام حسن علیه السلام برد. حضرت پرسید: برادرم به تو چقدر کمک کرد؟
گفت: اینقدر گوسفند و درهم.
امام حسن علیه السلام دو برابر آن را به زن داد و او رابه نزد عبدالله جعفر فرستاد. او از زن پرسید: ایشان به تو چقدر دادند؟
گفت: هریک این مقدار گوسفند و درهم.
عبدالله دو هزار گوسفند و دو هزار درهم به او داد و گفت: اگر تو از اول به نزد من می آمدی، تو را مستغنی میکردم.
آن زن و شوهر به خاطر یک گوسفند که در دنیا داشتند و آن را برای مهمان ذبح کردند، با چهار هزار گوسفند و چهار هزار درهم بازگشتندپیرزنی نزد سلیمان آمد و از باد شکایت کرد. سلیمان باد را به حضور
خواست و گفت: «چرا این زن را اذیت و آزار میکنی که از تو (نزد من) شکایت
کند؟» باد گفت: «خداوند با عزت مرا به سوی کشتی مردمی فرستاد که کشتی آنها
را از غرق شدن نجات بدهم، در حالی که آنها نزدیک به غرق شدن بودند. من به
سرعت برای نجات آن کشتی میرفتم. این زن در پشت بام خانهاش ایستاده بود و
وقتی من به سرعت گذشتم بی اختیار من، او از بام افتاد و دستش شکست».
سلیمان مناجات کرد که «خدایا چه حکمی بر باد کنم؟» خدا وحی کرد «بر اهل آن
کشتی حکم کن که دیه شکستن دست این زن را بدهند. چون باد برای نجات کشتی
آنها میرفته و نزد من به هیچ کس ظلم نمیشود. »
قصص الانبیا
امیر تیمور گورکانی در هر پیشامدی چندان استقامت میورزید که هیچ
مشکلی نمیتوانست او را از رسیدن به هدف باز دارد. در این گونه حوادث
همواره میگفت:
روزی در جوانی از دشمن شکست خوردم و به ویرانهای پناه بردم و در فکر پایان
کار خویش بودم. ناگهان چشمم به مورچهای ناتوان افتاد که دانه گندمی از
خود بزرگتر برداشته بود و از دیوار همی بالا میرفت. چون نیک شمارش کردم،
دیدم آن دانه گندم، شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد؛ امّا مورچه آن دانه را
رها نکرد و سرانجام آن را بر سر دیوار برد. از دیدن این استقامت و پایداری،
چنان قدرتی در من پدیدار شد که هیچ گاه آن را فراموش نمیکنم. با خود
گفتم:ای تیمور! تو از این مورچه کمتر نیستی، بر خیز و بکوش و در پی کار
خود باش! برخاستم و همّت گماشتم و استقامت ورزیدم تا بدین پایه از سلطنت
رسیدم.
چرا سفارش شده هر روز زیارت عاشورا بخوانیم
آیتالله جوادی آملی: سرّ این که سفارش کرده اند هر روز زیارت
عاشورا بخوانید و نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) تولّی داشته و بر آنان
صلوات و درود بفرستید و از دشمنانشان تبرّی بجویید، برای آن است که طرز فکر
معاندان ایشان منفور شود؛ وگرنه هم اکنون سخن از معاویه و یزید نیست تا
آنها را لعنت کنیم. نام و یاد آنها رخت بربسته و قبرشان نیز زباله دانی
بیش نیست، الآن سخن از فکر و راه یزید و یزیدیان عصر است. زن فرعون وقتی
که به درگاه الهی دعا کرد، نگفت خدایا مرا فقط از فرعون نجات بده بلکه گفت
مرا از فرعون و فرعونیان، که طرفداران سنّت سیئه و رفتار ناپسند او هستند،
نجات بده. تفکرّ برای همیشه باقی میماند هر چند که اسم و عنوانش تغییر
پیدا کند.
بعد از تار و مار شدن خوارج در نهروان و خارج شدنشان از صحنه حیات و زندگی،
به علی بن ابیطالب(علیهماالسلام) عرض شد: این مقدس های خشک از بین
رفتند. فرمود اینها نطفه هایی هستند در پشت مردان و قرارگاه زنان. هرگاه
مقداری از اینها از بین بروند، عدهای دیگر ظهورمی کنند تا این که
سرانجامِ کار، سارقانِ مسلّح و رهزنانِ غارتگر خواهند شد.
اکنون نیز، هم راه سالار شهیدان زنده است و هم مرام و مسلک اموی و مروانی و
عباسی وجود دارد. این که سفارش فراوان به اشک ریختن و عزاداری کردن نموده
اند برای آن است که اشک بر شهید اشتیاق به شهادت را به همراه دارد، خوی
حماسه را در انسان زنده و طعم شهادت را در جان او گوارا میگرداند. چون
اشک، رنگ کسی را میگیرد که برای او ریخته میشود و همین رنگ را به صاحب
اشک نیز میدهد. از اینرو انسان حسینی منش، نه ستم میکند و نه ستم
میپذیرد. این که عدهای به فکر ظلم کردن یا ظلم پذیری هستند برای آن است
که خوی حسینی در آنها نیست وگرنه شیعه خاص حسینبن علی(علیهماالسلام) نه
ظلم میکند و نه ظلم میپذیرد. آن کسی که ظلمپذیر است اموی مسلک است
چنانکه ظالم هم اموی صفت است، هر چند که زمزمه «یا حسین» بر لب داشته
باشد. لذا اگر انسان بخواهد بفهمد که راهی راه حضرت حسین بن
علی(علیهماالسلام) است یا راهی راه امویان، باید ببیند که در او خوی
ستمپذیری یا سلطه گری وجود دارد یا نه. اگر گرایش به این خصلتهای زشت
را در خود دید باید در اخلاق خود تجدیدنظر کند.