سرانجام مهمان نوازی
بسم الله
روزی جمعی با امام حسن مجتبی علیه السلام به حج میرفتندو زاد و توشه آنها از پیش رفته بود. آنها گرسنه و تشنه شدند. ناگاه از دورخیمه کهنه ای را دیدند. به آنجا رفتند. زنی پیر در آنجا نشسته بود. به او سلام کردند.
زن بادیه نشین پیش دوید و ایشان را اکرام کرد و گوسفندی بسته داشت. فوری آن را دوشید و شیرش را پیش مهمانان آورد و گفت: این شیر را بنوشید و گوسفند را ذبح کنید و طعام سازید.
مهمانان چنان کردند و بعد از غذا به پیرزن گفتند: ما از طایفه قریشیم. وقتی بازگردیم، باید به نزد ما بیایی تاپاداش احسان تو را بدهیم. این را گفتند و حرکت کردند. شب که شد، شوهر زن از صحرا آمد و گوسفند را ندید.
زن ماجرا را به او گفت. مرد خشمگین شد و گفت: در دنیا یک گوسفند داشتی و آن را به قومی دادی که ایشان را نمیشناختی!
زن گفت: اگر ایشان را میشناختم، بازرگان بودم، نه میزبان. میزبان آنست که طعام به کسی دهد که او را نشناسد.
بعد از چند روز، زن و شوهر از محنت فقر و فاقه به مدینه رفتند. پیرزن به کوچه ای داخل شد. امام حسین علیه السلام کنار در منزل ایستاده بود. آن زن را شناخت و به او فرمود:ای زن! آیا مرا میشناسی؟
زن گفت: نه.
حضرت فرمود: من آنم که آن روز مرا به شیر و گوسفند مهمان کردی. امام به او هزار گوسفند و هزار درهم بخشید و او رانزد امام حسن علیه السلام برد. حضرت پرسید: برادرم به تو چقدر کمک کرد؟
گفت: اینقدر گوسفند و درهم.
امام حسن علیه السلام دو برابر آن را به زن داد و او رابه نزد عبدالله جعفر فرستاد. او از زن پرسید: ایشان به تو چقدر دادند؟
گفت: هریک این مقدار گوسفند و درهم.
عبدالله دو هزار گوسفند و دو هزار درهم به او داد و گفت: اگر تو از اول به نزد من می آمدی، تو را مستغنی میکردم.
آن زن و شوهر به خاطر یک گوسفند که در دنیا داشتند و آن را برای مهمان ذبح کردند، با چهار هزار گوسفند و چهار هزار درهم بازگشتند
به نقل ازنشریه پرتوسخن